آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

روزهای پسرانه

گاه زندگی چقدر دردناک می شود !

  اول نوشت: درسته از نظر خیلی ها، تنهایی سخته و گاهی وقتها آدم نیاز داره یکیو داشته باشه واسه حرف زدن و از درد دل گفتن. شاید خیلی عجیب باشه؛ اما من واقعا از تنها بودن لذت می برم. بی خبر بودن بهم آرامش میده، عجیب تر اینکه من اصلا اهل درد دل گفتن نیستم!!! همونطور که تو ادامه ی پست نوشتم، قسمت آزار دهنده ی دور بودن برام، همون بی خبر بودن از سلامت خانواده م هست که خیلی وقتها از من پنهون می کنن، و اگر هم خبری بدن، سعی می کنن نگرانم نکنن که اون موقع بیشتر می مونم تو برزخ...     غربت؛ فرصتی ست برای همیشه با خود بودن. غربت؛ فرصتی ست برای بی خبر بودن از همه کس و همه جا. غربت؛ فرصتی ست برای دور بودن از همه ی ...
9 تير 1392

یه همچین پسری داریم ما ...

  به تازگی پسرک قادر شده در سنگین یخچال را بگشاید و سرکی بکشد به داخل آن و بعد با یک نیروی عظیم و باورنکردنی آن را ببندد، طوری که چارستون یخچال و بدنمان بلرزد بارها تذکر داده ایم که عزیز ِ مادر، وقتی شما روزی 500 بار در ِ این بینوا را می گشایید و محکم به هم می کوبید؛ یخچالمان خراب می شود و ما می مانیم بی آب و غذا و میوه انگار این تذکرات را به یخچال زبان بسته داده ایم، چرا که گوشی نیست که سخن ما را بشنود. امروز و دیروز، مچ پسرک را به هنگام گشودن در یخچال گرفتیم، تا آمدیم پیش دستی کنیم و تذکرکی بدهیم، پسرک تا کمر به داخل یخچال خزید، خنکای یخچال را که احساس کرد؛ با صدایی بلند نوا سر داد:  « آخی &raqu...
5 تير 1392

آریاجون و دریاچه !

  امشب، بالاخره آریاجون حجم وسیعی از آب رو یه جا دید و کلی تعجب کرد. دریاچه ی چیتگر (شهدای خلیج فارس) تو غرب تهران. به علت زیاد بودن جانوران موذی (پشه و قورباغه تو سایز لوبیاچیتی) توقف مون کوتاه بود و زود برگشتیم.         ...
3 تير 1392

من و همسفرم + آریاجون!

      چهار سال پیش، تو چنین روزی، یعنی 3 / تیر / 1388 (مصادف با اولین روز ماه مبارک رجب) من و رامین رسما همخونه شدیم. و امسال، چهارمین سال با هم بودنمون، مقارن شده با جشن بزرگ نیمه شعبان   تو اولین سالگرد ازدواجمون، تنها بودیم، دقیقا این طوری ...   اما ... اما، تو دومین سالگرد ازدواجمون، ما یه پسرک حدودا سه ماهه داشتیم، دقیقا این طوری ...       و این هم، میوه ی زندگی مون که تو این سالها (از فروردین 90) همراه مون بوده ...         ...
3 تير 1392

زندگی ِ من، هر روز بیخ گوشم نفس میکشه!

    + اول نوشت: هدفم از این پست این نیست که بگم؛ من خیلی خوب آریاجون رو تربیت کردم، یا اینکه اون بچه ی بسیار منطقی و بی آزاریه، که اگه اینطور باشه کودک بودنش رو ازش گرفتم. اما تا جایی که تونستم سعی کردم تو خونه، همراه با بازی و تفریح خیلی چیزا رو یادش بدم و محیط آرام و شادی رو واسه اون و خودمون فراهم کنم.   مکان: نیمکت های جلوی فست فود بیگ بوی – خیابان عباس آباد (شهید بهشتی) زمان: دو سه شب گذشته   من و آریاجون روی نیمکت های بیرون از مغازه نشستیم. مغازه خیلی شلوغ بود و آریاجون می موند زیر دست و پا، این شد که ما اومدیم بیرون... همینطور که در حال صحبت کردن بودیم، یه خانمی به ما نزدیک ش...
2 تير 1392

نقاشی دیواری ...

  از بس پسرک، تموم سطوح قائم خونه اعم از در، دیوار و ستون رو خط خطی کرد و همه ی راه حل هامون واسه جلوگیری از این کارش، بی نتیجه موند؛ امروز تصمیم گرفتم یه جوری این میلش رو هدایت کنم و این شد که واسش یه کاغذ بزرگ چسبوندم به پشت کابینت های آشپزخونه، و اونم کلی ذوق کرد، و مدت طولانی مشغول شد و البته خوشحال شد که دیگه کسی بهش نمی گه: " آریاجون، مداد باید رو کاغذ خط بکشه نه رو دیوار "         ...
1 تير 1392
1